قصه کودکانه موش تنبل، کلاغ دانا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی می کردند . کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی که آنها به لانه می آوردند می خورد و ایراد می گرفت: اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید ! آن ها از دستش خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود و بقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید و او را به جای دوری برد . وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید. او خسته و گرسنه بود و حتی بلد نبود برود و برای خودش غذا پیدا کند...
نویسنده :
بابا و مامان
14:59